زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت. خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم و قلبم باشد. حالا هر وقت که روحم یخ میکند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها سنگش باقی میماند و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش میماند. مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش. مرا ببخش که در سینهام سنگی آتشین است. سیل عشق عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت و عشق از شکافِ دلش بیرون ریخت. سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد. فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد.
مردم اما نمیدانند جهان چرا این همه تازه است. زیرا نمیدانند که هر روز کسی عاشق میشود و هر روز سیلی از عشق راه میافتد و هر روز جهان را عشق میبَرَد و خدا هر روز جهانی تازه خلق میکند!
رنگ عشق در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد. از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد. اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بیپروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباسش رنگیتر است ماکوئی...